مرداد 1395
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          




 جستجو 



 
  اینگونه باشیم تا امام زمان به دیدارمان بیاید... ...

✅ مرحوم آیت الله سید محمدباقر مجتهد سیستانی (ره) پدر آیت الله سید علی سیستانی تصمیم می گیرد برای تشرّف به محضر امام زمان (عج) چهل جمعه در مساجد شهر مشهد زیارت عاشورا بخواند.

در یکی از جمعه های آخر، نوری را از خانه ای نزدیک به مسجد مشاهده می کند.

به سوی خانه می رود می بیند حضرت ولی عصر امام زمان (عج) در یکی از اتاق های آن خانه تشریف دارند و در میان اتاق جنازه ای قرار دارد که پارچه ای سفید روی آن کشیده شده است.

ایشان می گوید هنگامی که وارد شدم اشک می ریختم سلام کردم، حضرت به من فرمود:

«چرا اینگونه به دنبال من می گردی و این رنج ها را متحمّل می شوی؟! مثل این باشید- اشاره به آن جنازه کردند- تا من بدنبال شما بیایم»

✅ بعد فرمودند: «این بانویی است که در دوره کشف حجاب- در زمان رضا خان پهلوی- هفت سال از خانه بیرون نیامد تا چشم نامحرم به او نیفتد.»

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

[پنجشنبه 1395-05-07] [ 01:34:00 ب.ظ ]  



  چگونه می شود شهید شد.... ...

درس شهادت را از شهدا بیاموزیم .
????????????????????

????موضوع : شهادت
????مدرس : شهدا
????منابع : دست نوشته های شهدا

⚫️ آیا امروز هم می شود شهید شد؟
???? آیا باب شهادت بسته شده است؟
⚫️ آیا هرکسی می تواند شهید شود؟
???? راه ورسم شهادت چیست؟
⚫️ چگونه زندگی کنیم تا شهید شویم ؟

????????????????????????????
❤️ آنچه ذیلا تقدیم می شود پاسخ به این سؤال ها است با باز خوانی دست نوشته ها ، وصیت نامه ها و خاطرات شهداست .❤️

???? شهدا چگونه بودند و چه ویژگی ها یی داشتند . ابتدا اوصاف شهدا را فهرست کنیم:

✅ اخلاص در عمل داشتند .
✅ پر تلاش و خستگی ناپذیر بودند .
✅ با محبت و مهربان بودند .
✅ اهل دعا و مناجات بودند .
✅ ذوب در ولایت بودند و گوششان فقط به ولایت بود .
✅ در اجرای فرمان ولایت کوتاهی نمی کردند و با تمام وجود تا اجرای کامل ان در حد مجاهدت تلاش می کردند .
✅ از گناهان ریز و درشت به جد پرهیز می کردند .
✅ واجبات را پشت سر گذاشته و به مستحبات پایبند بودند .
✅ حرمت نگه می داشتند و برای پدر و مادر احترام ویژه ای قائل بودند .
✅ اهل کمک و دست به خیر برای محرومین و مستضعفین بودند .
✅ اهل خدمت به مردم بودند و این خدمت را بر خود فرض می دانستند .
✅ اهل ریا و تظاهر نبودند.
✅ اهل پست مقام نبودند .
✅ مسئولیت پذیر بودند .
✅ اهل تکلیف بودند نه نتیجه .
✅ زمان شناس بودند و در تمام صحنه ها حضور داشتند .
✅ انقلاب و جمهوری اسلامی را باور داشتند و با تمام وجود پای انقلاب ایستاده بودند و بر سر انقلاب با هیچ کس معامله نمی کردند .
✅ فرمان ولایت فقیه را فرمان امام زمان (عج) و خداوند می دانستند .
✅ تا پای جان بر سر پیمان با ولایت فقیه زمان خود ایستادند .
✅ اهل تردید و لغزش نبودند .
✅ در امور سیاسی و رخدادهای اجتماعی و بین المللی تحلیل داشتند و بی تفاوت نبودند .
✅ نسبت به وقایع و اتفاقات جامعه هوشیار وتأثیر گذار بودند .
✅ در تصمیم سازی و تصمیم گیری های کشور دخیل و تأثیر گذار بودند.
✅ نسبت به سرنوشت انقلاب و جمهوری اسلامی بی تفاوت نبودند.
✅ شهادت را وسیله می دانستند نه هدف .
✅ انس با قران داشتند .
✅ اهل تهجد بودند .

????این بخشی از اوصاف شهدا بود که انها را به این مقام رساند .????

????مقام معظم رهبری ، امام و مقتدایمان فرمود :"شهادت محصول یک مجموعه ارزش هاست”

????????????????????????
و شهید اهل قلم شهید اوینی فرمود :
شهادت یک لباس تک سایز است هروقت به آن اندازه برسی هر کجا که باشی شهید می شوی .
????????????????????????????????????????????????

⚠️ تمام ۲۷ موردی که ذکر شد تماما بر گرفته از دست نوشته ها ، وصیت نامه ها و خاطرات شهدا بود .⚠️

آری عارف‌های کامل که درس و مشق خود را از عرفه گرفتند شهدا بودند.

????????????????????????????
التماس دعای شهادت????????????

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 12:56:00 ب.ظ ]  



  یک توبه و نماز واقعی ....(رضا سگ باز) ...

ما را مدافع حرم آفریده اند:
????رضا سگ باز(!)
یه لات بود تو مشهد…
هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!!
یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا(!) و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش می کنه.
شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“
رضا گفت:بروبچه ها که اینجور میگن…..!!!
چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!!
به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه……!

مدتی بعد….

شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد….!
چند لحظه بعد با دستبند، رضارو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟!“
رضا شروع کرد به فحش دادن. (فحشای رکیک!) اما چمران مشغول نوشتن بود!
وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد:
”آهای کچل با تو ام…..! “
یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: ”بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟“
رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!!
چمران: ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید…..!“

چمران وچمران
رضا تنها تو سنگر…..

رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیده ای، چیزی؟!!
شهید چمران: چرا؟!
رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده….!
تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه…..

شهید چمران: اشتباه فکر می کنی…..! یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده!

هِی آبرو بهم میده…..

تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می کردی ولی اون بهت خوبی می کرده…..!
منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم…..! تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …!
رضا جا خورد!….
…. رفت و تو سنگر نشست.

آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی رفت، زار زار گریه می کرد!
تو گریه هاش می گفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟!!!

اذان شد.

رضا اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت.

… سر نماز، موقع قنوت صدای گریه اش بلند شد!!!!
وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد…..

رضارو خدا واسه خودش جدا کرد……! (فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش)

یه توبه و نماز واقعی…

به نقل از کتاب “خاطرات شهید مصطفی چمران
شهدای گمنام

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 12:54:00 ب.ظ ]  



  حر انقلاب.. ...

ﮐﺴﯽ ﺟﺮﺍﺕ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﺷﺎﻩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺳﺮ ﻣﯿﺰ ﺑﺸﯿﻨﻪ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﻩ ،
ﺍﻣﺎ ﻃﯿﺐ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ …!؟
ﮔﻨﺪﻩ ﻻﺕ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ.
ﺷﺎﻩ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻣﺠﻠﺴﯽ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﻪ ،
می گفت:ﻃﯿﺐ …
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺷﺎﻩ گفت:
ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﭘﻮﻝ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺪﻡ ،
ﺑﺮﻭ ﻣﺠﻠﺴﯽ ﺭﻭ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﻦ …
ﮔﻔﺖ:ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﻃﺮﻑ ﮐﯿﻪ؟
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
ﻓﻼﻥ ﺟﺎ …
ﺳﯿﺪ ﺭﻭﺡ ﺍﻟﻠﻪ ﺧﻤﯿﻨﯽ …
ﻃﯿﺐ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩ !؟
ﮔﻔﺖ:
ﮐﯽ؟
ﮔﻔﺘﯽ ﺳﯿﺪه !؟
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﻩ …
ﮔﻔﺖ:ﻧﻪ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ !!!
ﻣﺎ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ‏(ﺱ ‏) ﺩﺭ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﯿﻢ …!
( ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﺑﯿﻮﻓﺘﻪ ﺭﻭ ﺯﺑﻮﻥ ﻣﺮﺩﻡ )
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
ﻫﺴﺘﯽ ﺗﻮ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ،
ﻧﺎخنات ﺭﻭ ﻣﯿﮑﺸﻢ ،
میدم ﺗﯿﮑﻪ تیکه ات کنن …
ﮔﻔﺖ:ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ میخوای ﺑﮑﻦ ،
ﻣﻦ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ‏(ﺱ ‏) ﺩﺭ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﻢ …

ﺍنقدر شکنجه اش کردند …
که ﻃﯿﺐ سینه سپر ،
ﺷﺪ ﻧﯽ ﻗﻠﯿﻮﻥ …
ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﺍعدﺍﻣﺶ ﮐﻨﻦ ،
ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ:
ﻃﯿﺐ ﭘﯿﺎﻣﯽ ﺑﺮﺍ ﺍﻣﺎﻡ ﺧﻤﯿﻨﯽ ﻧﺪﺍﺭﯼ ؟
ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻮ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺳﻢ ،
ﻓﻘﻂ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﯿﻦ:
ﻃﯿﺐ ﮔﻔﺖ ﺍﻭﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﺷﻔﺎﻋﺘﻢ ﮐﻦ …
ﻭﻗﺘﯽ ﭘﯿﺎﻣﺸﻮ ﭘﯿﺶ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﺍﻣﺎﻡ ﮔﻔﺖ:
ﺍﻭﻥ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻣﻦ ﻭ امثال ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺭﻩ ،
ﺍﻭﻥ ﺩﺭ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﺍﻣﺖ ﻣﻨﻮ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ …!
ﺍﯾﻦ ﺷﺪ ﮐﻪ طیب ۶۰ ﺳﺎﻝ ﻧﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﻧﺪ ﻧﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﮔﺮﻓﺖ ،
ﻓﻘﻂ ﺍﺩﺏ ﮐﺮﺩ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ‏(ﺱ‏) …
” که شد حر انقلاب “

ﻫﻤﯿﻦ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻃﻠﺒﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﻮﻥ ﻗﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﻭ ﺭﻭﺯﻩ ی ۶۰ ﺳﺎﻟﺸﻮ ﻗﻀﺎ کردن …

معرفت که داشته باشی ،
حتی اگه بد باشی ،
بالاخره یه روز بر می گردی …
میشکفی …
پر می کشی …
و اوج می گیری …بله مردی ومردانگی زمان ومکان نمیشناسه ، فرقی نمیکنه مخالف باشی ،موافق باشی ،فقط مهم اینه که جوهرش داشته باشی،

” درست مثل شهید طیب حاج رضایی “

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 12:48:00 ب.ظ ]  



  معرفی کتاب... ...

♦️امام خامنه ای :
اگر فتنه‌ی اخیر (88) را می‌خواهید بشناسید، این كتاب را بخوانید .

♦️…… در «نامیرا» است که می‌فهمی بخشی از انبوه مردمی که به امام نامه نوشتند حضور امام را برای منافع شخصی خود می‌خواستند. امضاها به خاطر درد دین نبود بلکه برای طایفه‌ای سؤال این بود که چرا معاویه شام را برتر از کوفه دانسته است. وقتی که ابن‌زیاد سر کیسه را شل کرد و از بیت‌المال کیسه‌های طلا بخشید، دیگر آمدن امام فایده‌ای برای این قوم نداشت. قصور معاویه را یزید جبران کرده بود، شاید اگر امام می‌آمد به کوفه و زعامت قوم را برعهده می‌گرفت اینان باز هم مخالفت می‌کردند. هرچند ابن‌زیاد هلاکشان کرد و دستشان را به خون پسر  پیامبر آلوده کرد.

♦️«نامیرا» یک مشخصه‌ی بارز دارد. نامیرا یک دوره‌ی فتنه‌شناسی است برای کسانی که در پی حق هستند و می‌خواهند بدانند که حق و باطل چگونه جابه‌جا می‌شوند. که حتی «عبدالله بن‌عمیر» با آن همه سابقه در جهاد با کفار تردید می‌کند که چرا پسر پیامبر به مقابله با یزید برخاسته است؟

♦️«نامیرا» داستان عاشقانه هم دارد و نویسنده آگاهانه درام و رمانس را در کتابش خوب پرداخته است. «عشق» در نامیرا عشق بازاری نیست؛ آنجایی که سلیمه دختر عمرو بن‌حجاج با ربیع پیمان زناشویی می‌بندد و خوشحال است که همسرش محب علی و اولاد اوست و خشمگین می‌شود که چرا پدرش به حسین علیه‌السلام پشت کرده است. این عشق آن قدر قوی است که وقتی ربیع کارش به تردید می‌کشد، سلیمه هشدار می‌دهد که پیوند آن دو از سر حب علی و حسین علیهماالسلام است.

♦️در داستان کسانی را می‌بینیم که در لحظه‌های آخر به کاروان امام می‌رسند و البته چه خوش می‌رسند. اینان مدیون یک لحظه محاسبه‌ی درست هستند تا بسوی امام بروند و البته می‌روند و می‌توانند با امام باشند.

♦️داستان «نامیرا» تمامی ندارد اما تو باید تا انتهای کتاب بخوانی تا حس کنی چرا «اَنَس بن‌حارث کاهلی» خیلی قبل‌تر از واقعه‌ی عاشورا در کربلا به انتظار امامش نشسته است. اَنَس این‌قدر افق بلندتری دارد که  به «عبدالله بن‌عمیر» هم هشدار می‌دهد حرامیان و مسلمانان و مشرکان به زودی یکی می‌شوند! و بر بهترین خلق خدا هجوم می‌آورند.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 12:46:00 ب.ظ ]  



  . ????ریشـــوُهایِ بـا ریشِـه???? ...

.
مجیـد اصلا اهل نمـاز‌و‌روزه و دعـا نبـود‌،
خالکوبــی هم روی دستـش داشت !
اما سـه چهـار ماه قبل از رفتن به سوریـه
خیلی متحول شـده بــود ،
همیشـه در حـال دعـا و گریـه بود،
نمازهایـش را سر وقت می‌خوانـد
و حتـی نمـاز صبـحش را نیز اول وقت می‌خوانـد !
خیـلی ناراحت بــود از اینـکه تکفیــری‌ها
یی‌رحمانـه کودکـان و مردم بی‌پنــاه را می‌کشنـد !
به مــادرم می‌گـفت:
اگرمن شهیـد شـدم پیـکرم برگشـت
من را گلـزار شهـدای یافت‌آبـاد به‌خـاک بسپاریـد.
همیشه با شـوخی و خنـده ایـن حـرف‌ها را می‌زد !
قبـل از رفتـن به سوریـه از همه‌ اهل محل‌ حلالیـت طلبیـد‌،
می‌گفت شایـد ناخواستـه دل کسی را شکستـه باشـم !
وقتـی سوریـه بود هر روز زنـگ می‌زد،
مادرم خیـلی بی‌تابـی می‌کـرد
روز آخر که زنـگ زد گفت‌:
من تا یـک هفتـه دیـگر نمی‌توانـم زنـگ بزنـم !
یک شـب جـوراب‌های همرزمانش را می‌شستـه،
همرزمش به مجیـد گفتـه:
مجیـد حیـف تو نیـست با ایـن اعتـقادات،
اخلاق و رفتـار که خالکوبـی روی دستت داری ؟!
مجید بهش گفتـه بــوده :
تا فــردا ایـن خالکوبـی یا خـاک می‌شـه
و یا اینـکه پــاک می‌شـه.
فـردای آن روز یـک تیـربه بـازوی سمت‌چپـش خورد
دستش را پـاره کرد و دیـگر خبـری از خالکوبـی نبـود !
سـه تا از تکفیـری‌ها را بـه درک واصـل کرد،
سـه یا چهار تیـر به سینـه و پهلویش می‌خـورد
و شهیـد می‌شـود و هنوز پیـکر مطهرش برنگشتـه است.
محل شهادتش جنـوب حلب، خان طومـان ! ????
‌شهید مجید قربان خانی….

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 12:41:00 ب.ظ ]  



  ...معجزه اذان... ...

يكي از بچه‌ها با لهجه مشهدي من رو صدا كرد و گفت:
“حاج حسين، خبر داري ابراهيم رو زدن” بدنم يكدفعه لرزيد، آب دهانم رو فرو دادم وگفتم: “چي شده؟!” جواب داد:
“يه گلوله خورده تو گردن ابراهيم". رنگم پريده بود، ناخودآگاه به سمت سنگرهاي مقابل دويدم و رفتم سراغ سنگر امدادگر و اومدم بالاي سرش
گلوله‌اي به عضلات گردن ابراهيم خورده بود و خون زيادي از گردنش مي‌رفت. جواد رو پيدا كردم و پرسيدم: “ابراهيم چي شده؟” با كمي مكث گفت: “نمي‌دونم چي بگم"، گفتم: “يعني چي؟”
جواب داد: “با فرماندهان ارتش جلسه گذاشتيم كه چطور به تپه حمله كنيم. عراقي‌ها مقاومت شديدي مي‌كردن و نيروي زيادي روي تپه و اطراف اون داشتن. توي جلسه هر طرحي داديم به نتيجه نرسيد. نزديك اذان صبح بود و بايد سريع‌ يه كاري مي‌كرديم. اما نمي‌دونستيم كه چه كاري بهتره. يكدفعه ابراهيم از سنگر خارج شد و به سمت تپه عراقي‌ها چند قدمي حركت كرد. بعد روي يه تخته سنگ به سمت قبله ايستاد و با صداي بلند شروع به گفتن اذان صبح كرد. ما هم از جلسه خارج شديم و هر چه داد مي‌زديم كه ابراهيم بيا عقب، الان عراقي‌ها تو رو مي‌زنن فايده نداشت.
تقريباً تا آخرهاي اذان رو گفت و با تعجب ديديم كه صداي تيراندازي عراقي‌ها قطع شده. ولي همون موقع يك گلوله شليك شد و به ابراهيم اصابت كرد و ما هم آورديمش عقب “.
***
ساعتي بعد هوا كاملاً روشن شده بود و مشغول تقسيم نيروها و جواب دادن به بيسيم بودم. يكدفعه يكي از بچه‌ها دويد و آمد پيش من و با عجله گفت: “حاجي، حاجي يه سري عراقي دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به اين طرف میان!”
با تعجب گفتم:"كجا هستن” و بعد با هم به يكي از سنگرهاي مشرف به تپه رفتيم و ديدم حدود بيست نفر از طرف تپه مقابل،پارچه سفيد به دست گرفته‌اند و به سمت ما مي‌آیند. فوري گفتم: “بچه‌ها مسلح بايستيد، شايد اين حقه باشه و بخوان حمله كنند.”
لحظاتي بعد هجده عراقي كه يكي از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسليم كردند. من هم از اينكه در اين محور از عراقي‌ها اسير گرفتيم خوشحال بودم. با خودم فكر مي‌كردم كه حتماً حمله خوب بچه‌ها و اجراي آتش باعث ترس عراقي‌ها و اسارت اونها شده. لذا به يكي از بچه‌ها كه عربي بلد بود گفتم: ” بيا و اون درجه‌دار عراقي رو هم بيار توي سنگر".
مثل بازجوها پرسيدم:"اسمت چيه و درجه و مسئوليت خودت رو بگو!” خودش رو معرفي كرد و گفت: “درجه ام سرگرد و فرمانده گرداني هستم كه روي تپه و اطراف اون مستقر بودن و ما از لشكر احتياط بصره هستيم كه به اين منطقه اعزام شديم.”
پرسيدم: “چقدر نيروي ديگه روي تپه هستن” گفت: ” الان هيچي”
چشمانم گرد شد و گفتم: “هيچي!؟”
جواب داد كه: “ما اومديم و خودمون رو اسير كرديم، بقيه نيروها رو هم فرستادم عقب، الان تپه خاليه”
با تعجب نگاهش كردم و گفتم: “چرا !؟”
گفت: “چون نمي‌خواستند تسليم بشن”
تعجب من بيشتر شد و گفتم: “يعني چي؟!”
فرمانده عراقي به جاي اينكه جواب من رو بده پرسيد:"اين‌المؤذن؟”
معني اين حرفش رو فهميدم و با تعجب گفتم: “مؤذن!؟”
انگار بغض گلويش را گرفته باشد شروع به صحبت كرد و مترجم هم سريع ترجمه مي‌كرد:
“به ما گفته بودن شما مجوس و آتش‌پرستيد، به ما گفته بودن كه براي اسلام به ايران حمله می‌کنیم و با ايراني‌ها می‌جنگیم، باور كنيد همه ما شيعه هستيم، ما وقتي مي‌ديديم فرماندهان عراقي مشروب مي‌خورن و اصلاً اهل نماز نيستند خيلي در جنگيدن با شما ترديد كرديم. صبح امروز وقتي صداي اذان رزمنده شما رو شنيدم كه با صداي رسا و بلند اذان مي‌گفت. تمام بدنم لرزيد. وقتي نام اميرالمؤمنين (ع) رو آورد با خودم گفتم: داري با برادراي خودت مي‌جنگي. نكنه مثل ماجراي كربلا … “
ديگر گريه امان صحبت كردن به او نمي‌داد. دقايقي بعد ادامه داد كه:
“براي همين تصميم گرفتم تسليم بشم و بار گناهم رو سنگين‌تر نكنم. لذا دستور دادم كسي شليك نكنه. هوا هم كه روشن شد نيروهام رو جمع كردم و گفتم: من مي‌خوام تسليم ايراني‌ها بشم. هركس مي‌خواد، با من بياد، اين افرادي هم كه با من اومدن هم فكرها و هم عقيده‌هاي من هستن و بقيه نيروهام رفتند عقب. البته اون سربازي كه به سمت مؤذن شما شليك كرد رو هم آوردم و اگر دستور بدين مي‌كشمش، حالا خواهش مي‌كنم بگو كه مؤذن زنده است يا نه؟ “
مثل آدم‌هاي گيج و منگ داشتم به حرفاي فرمانده عراقي گوش مي‌كردم. هيچ حرفي نمي‌توانستم بزنم، بعد از مدتي سكوت گفتم:"آره زنده است". بعد با هم ازسنگر خارج شديم و رفتيم پيش امدادگر، زخم گردن ابراهيم رو بسته بودند و داخل يكي از سنگرها خوابيده بود. تمام هجده نفر اسير عراقي آمدند و دست ابراهيم رو بوسيدند و رفتند. ولي نفر آخر به پاي ابراهيم افتاده بود و گريه مي‌كرد و مي‌گفت: “من رو ببخش، من شليك كردم.” بغض گلوي مرا هم گرفته بود. حال عجيبي داشتم. ديگه حواسم به عمليات و نيروها نبود.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 12:38:00 ب.ظ ]  



  طهارت چشم وحواس... ...

♦️در مورد طهارت چشم فرموده اند: هنگاميکه که به منزل يکديگر مي‌رويد، توجهي به اشياء و لوازم آن خانه نداشته باشيد شما چه کار داريد که در طاقچة اتاقشان چه نهاده اند و در اتاقشان چه گذاشته اند؟!

♦️يکي از اساتيد بزرگوار حوزة علميه، آقاي انصاري شيرازي هستند که از شاگردان مرحوم علامه طباطبائي مي‌باشند، ايشان بسيار مرد متواضع و افتاده اي هستند. يکي از حالات بسيار خوش ايشان اين است که از ابتدا تا انتهاي کلاس تدريس شان اصلاً سر را بلند نمي‌کنند تا ببينند چه کسي در کلاس حضور دارد و چه کسي حضور ندارد. خودم چند بار در مجلس درس ايشان شرکت کردم. هميشه برايم سؤال بود که چرا ايشان فقط کتاب خود را نگاه مي‌کنند و اصلاً نگاهي به شاگردانشان نمي‌کنند تا ببينند در پاي درسشان يک نفر نشسته، يا ده نفر نشسته و يا پانصد نفر نشسته است؟! روزي خودشان مي‌فرمودند که: «سرم را پائين مي‌اندازم تا اگر روزي شخصي به کلاسم آمد و آنرا نپسنديد، روز بعد به راحتي بتواند در کلاسم شرکت نکند و خجالت هم نکشد. زيرا اگر من صورت او را ديده و بدين ترتيب او را شناخته باشم، ممکن است از من خجالت بکشد.» بزرگاني چون جناب آقاي انصاري شيرازي در ساختن خود زحمت کشيده اند، آن وقت آقايي ديگر به خانه مردم مي‌رود و مي‌خواهد همه چيز را شناسائي کند تا ببيند چه خبر است. اين بسيار کار زشت و ناپسنديده اي است. ما چه حق داريم که وقتي به خانة دوستمان مي‌رويم تحقيق کنيم تا ببينيم مثلاً در کتابخانه اش چند تا کتاب وجود دارد؟! يا لابلاي دفترش چه نوشته شده است؟! به خصوص کسي که مشغول نوشتن چيزي است و داعي بر اين دارد که هنگام نوشتن کسي به دست او نگاه نکند. هرگز کسي که کنار او نشسته، حق نگاه کردن به دست و نوشتة او را ندارد که اگر نگاه کند طهارت چشمش را از بين برده است و اين چشم و صاحب چشم هرگز مؤدب نخواهد بود.

♦️بندة خدايي مي‌فرمود: روزي براي دوستي نامه مي‌نوشتم. آقايي کنار من نشسته بود و خيلي سعي مي‌کرد تا نوشته ام را ببيند. من نيز برگه را طوري نگه داشته بودم که ايشان نبيند اما با اين حال او دست بردار نبود. من هم نامه را رها کردم و در ادامة آن نوشتم: دوست عزيزم! الآن که در حال نوشتن هستم يک بي‌ادبي به دست من مي‌نگرد که از نوشتن باز ايستادم. در همين لحظه آن شخص ناراحت شد و با عصبانيت به من گفت: «من بي ادب هستم؟!» گفتم: همين که ديدي يعني بي ادبي. تو چه حق داري نوشتة مردم را نگاه کني. جناب ملا احمد نراقي قضية مذکور را در خزائن چنين حکايت نموده است:

♦️«فاضلي به يکي از دوستان صاحب راز خود نامه مي‌نوشت شخصي در پهلوي او نشسته بود به گوشة چشم نامة او را مي‌ديد، بر وي دشوار آمد بنوشت اگر نه در پهلوي من دزدي زن نمردي نشسته بود و نوشته مرا مي‌خواند همة اسرار خود را بنوشتم، آن شخص گفت: والله نامة تو را مطالعه نکردم و نخواندم. گفت: اي نادان پس اين را که مي‌گويي از کجا مي‌گويي».

♦️همينطور استماع تلفن ديگران نيز خلاف ادب است. پشت در مردم نشستن و آهسته به حرفشان گوش دادن خلاف طهارت است. طوري باشيم که هر که خواهد گو بيا و هر که خواهد گو برو! اين وقت است که حواس از هر چه که زائد بر فهم و ادراک است پاک مي‌شود.

♦️اگر کسي مي‌خواهد در سير علمي و عملي وارد شود بايد به دو مطلب دقت کافي داشته باشد 1-طهارت 2-ادب. انسان بايد بدين دو امرتوجه کامل داشته باشد تا چشم و گوش و همگي اعضاء و جوارح اومودب شده و در مسير تکامل قرار گيرند.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 12:35:00 ب.ظ ]  



  انسان بی شباهت به آب نیست... ...

انسان بی شباهت به آب نیست…

اگر بخواهد زنده باشد و زندگی ببخشد
باید جریان داشته باشد…
باید پی برخورد با سنگ‌ها و سختی‌ها را به تنش بمالد…
باید شجاعت چشیدن گرم و سّرد روزگار را داشته باشد..

تا باران شود و بر جهان ببارد…
و گرنه کسی که تحمل سختی‌ها را نداشته باشد
همچون آب ساکنی است که صدایش به کسی آرامش نمی‌دهد
با دیگران که کنار نمی‌آید هیچ.
خودش راهم نمی‌تواند نجات دهد..!
مرداب می شود و می‌گندد…

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 12:31:00 ب.ظ ]  



  جای شهدا خالی.... ...

ﺟﺎﯼ ” ﺷﻬﯿﺪ ﻫﻤﺖ” ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻣﯿﮕﻔﺖ:
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ‌ ﺍﮔﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﺎ ﺑﺮﯼ بهشت، ﮔﻮﺷﺘﻮ می بُرَم ..
ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﻭ آﻭﺭﺩﻥ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﺳﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ …

???? ﺟﺎﯼ ” ﺷﻬﯿﺪ ﭼﻤﺮﺍﻥ” ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﺍﺵ ﻏﺎﺩﻩ ﺟﺎﺑﺮ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﯾﺘﯿﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﺒﯿﻨﻦ …

???? ﺟﺎﯼ ” ﺷﻬﯿﺪ ﺣﻤﯿﺪ ﺑﺎﮐﺮﯼ” ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻣﯿﺮﺍﻧﯽ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﺧﻮﺷﮕﻠﺘﺮﯾﻦ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻮﺩ …

???? ﺟﺎﯼ ” ﺷﻬﯿﺪ ﺯﯾﻦ ﺍﻟﺪﯾﻦ” ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻏﯿﺒﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ …
ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﻫﻨﻮﺯﻡ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺳﺖ ﺻﺪﺍﯼ ﮐﻤﯿﻞ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﻮﻡ .. ﺁﯾﺎ ﺑﺎﻭﺭﺗﺎﻥ ﻣﯿﺸﻮﺩ ؟

???? ﺟﺎﯼ ” ﺷﻬﯿﺪ ﻋﺒﺎﺩﯾﺎﻥ” ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﺩﺭ ﻣﺮﺛﯿﻪ ﺍﯼ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺷﻬﯿﺪﺵ ﻧﻮﺷﺖ :
ﺑﺲ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﺩﻭﯾﺪﻥ ﻭ ﻧﺮﺳﯿﺪﻥ …؟
ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﺁﻭﺍﺭﮔﯽ ﺑﻮﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﯽ ﺩﺭﺑﺪﺭﯼ ﻭ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ..
ﭘﺲ ﮐﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﻦ ﻣﯿﺸﻮﺩ؟

???? ﺟﺎﯼ ” ﺷﻬﯿﺪ ﺩﻗﺎﯾﻘﯽ” ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﻭﺻﯿﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻧﻮﺷﺖ :
” ﺍﮔﺮ ﺑﻬﺸﺖ ﻧﺼﯿﺒﻢ ﺷﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻣﯿﻤﺎﻧﻢ “…
حالا ﺧﺎﻧﻤﺶ می ﮔوید:
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻢ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺩﻟﺸﺎﻥ تکان ﺑﺨﻮﺭﺩ … ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ..
ﻭ ﺣﺎﻻ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻮﺑﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﭘﺸت در ﺑﻬﺸﺖ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﻧﮑﺸﺪ …
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ .. ﺑﮕﺬﺍﺭ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﺍﻭ ﻣﺰﻩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﭽﺸﺪ.

???? ﺟﺎﯼ ” ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﺍﺻﻐﺮﯼ ﺧﻮﺍﻩ” ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﺮﺯﻣﻬﺎﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
ﻣﺤﻤﺪ! ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺗﻮ ﻣﯿﺴﻮﺯﻩ ..ﺑﺎ ﺁﻥ ﻗﺪ ﻭ ﻗﺎﻣﺖ ﺭﺷﯿﺪﺕ،
ﺁﺧﻪ ﻫﯿﭻ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺗﻮﺵ ﺑﺬﺍﺭﻥ…
ﻫﻤﻪ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻫﺎﯼ ﺟﺒﻬﻪ ﺍﺯ ﻗﺪﺕ ﮐﻮﺗﺎﻫﺘﺮﻧﺪ ..
ﺧﺎﻧﻤﺶ ﮔﻔﺖ:
ﭘﯿﮑﺮ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﻭ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻥ …..
ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺯﻡ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﮔﻔﺘﻢ:
ﻓﻘﻂ ﺑﮕﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﯾﻨﺶ …؟
ﺁﻗﺎﯼ ﻋﺎﺑﺪﭘﻮﺭ ، ﻫﻤﺮﺯﻡ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﮔﻔﺖ:
ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺑﯽ ﻏﯿﺮﺕ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﺭﻡ ..
ﻣﺮﺗﺐ ﻣﯿﺰﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﻤﯿﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﮑﻮﻥ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ …
ﻫﻤﻮﻥ ﺑﺎﻻﯼ ﮐﻮﻩ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻤﺶ

???? ﺟﺎﯼ ” ﺷﻬﯿﺪ ﺣﺴﻦ ﺁﺑﺸﻨﺎﺳﺎﻥ” ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺭ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﻫﺎﯾﺶ ﺍﻓﺸﯿﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﻦ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﻣﺎﭺ ﮐﻨﯿﺪ… ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ…
ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﯽ ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﻮﺳﯿﺪﻧﺪ…
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ :
ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺧﻮﻧﯽ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺍﺧﻞ ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ…
ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻠﻮﺕ ﺗﺮ ﺷﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻡ…
ﺧﻮﻥ ﻫﻢ ﺍﮔﺮ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﻮﯼ ﻣﺮﺩﺍﺭ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ . ﺑﺎ ﺍﺣﺘﯿﺎﻁ ﮔﺮﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ..
ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺗﻮﯼ ﺧﺎﻧﻪ …
ﻋﻄﺮ ﮔﻞ ﻣﺤﻤﺪﯼ ..
ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮﯼ ﮐﻪ ﺣﺴﻦ ﻣﯿﺰﺩ ..
ﮔﺎﻫﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﺎﺵ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎ ﻋﮑﺲ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻢ …
ﺍﻣﺎ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ ..
ﺗﻮﯼ ﻋﮑﺲ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻪ ﺑﻮﯾﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ

???? ﺟﺎﯼ ” ﺷﻬﯿﺪ ﻋﻠﻤﺪﺍﺭ” ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ:
ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﻋا ﮐﻨﯿﺪ .
و در آخر دعاکنید شهید شویم که اگر شهید نشویم باید بمیریم.

????جای “شهید حاج حمید تقوی” خالی که با توجه به درجه و مقامش در سپاه پاسداران ، با کمال تواضع در نوشته های خود مینویسد ( هیچ اگر هیج هست من سایه ی هیچ هم نیستم)

????شادی روح شهدا امام شهیدان وشهدای مدافع حرم وگمنام صلوات????.
دعای زیبای شهید چمران:

آنان که به من بدی کردند مرا هوشیار کردند!
آنان که از من انتقاد کردند به من راه و رسم زندگی آموختند!
آنان که به من بی اعتنایی کردند به من صبر و تحمل آموختند!
و ც که به من خوبی کردند به من مهر و وفا و دوستی آموختند..

پس خدایا..
به همه اینان که باعث تعالی دنیوی و اخروی من شدند؛
خیر و نیکی دنیا و آخرت عطا بفرما…
????
????همیشه با خدا بمان
چتر پروردگار، بزرگترین چتر دنیاست..

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 12:27:00 ب.ظ ]  



  امام زمان.عج.در کجای زندگی ما قرار دارد؟؟؟؟ ...

????امام زمان علیه السلام در کجای زندگی ما قرار دارد؟؟؟????

???? ???? ????

امام زمان (علیه السلام) در كجای زندگی ما قرار دارد؟ متن یا حاشیه؟ متاسفم که بگویم حتی در حاشیه ی زندگی برخی از ما نیز حضور آقا لمس نمی شود .اگر یك بار كسی، من و شما را به خانه ی خویش دعوت كند و بر سر سفره ی خود بنشاند و به اصطلاح نمك گیرمان كند سعی می كنیم به هر نحو ممكن این محبت را تلافی كنیم . چگونه است كه عمری، خود به همراه خانواده و بستگان و هموطنان و هم نوعان وهمه ی مخلوقات خدا، مهمان خوان كرم امام عصریم؛ ولی حق نمك را ادا نمی كنیم؟!
همینی که امام زمان هر روز صبح و شب برای شیعیانش دعا میکنه و از خدا برای ما طلب استغفار میکنه از خدا میخواد که گناه ما رو ببخشه این یعنی چی؟ نمک گیر کرده ما رو دیگه . ما نمک گیر حضرت شدیم. اونوقت نباید جبران کنیم؟ نباید ما هم قدمی برداریم؟
 واقعا جای امام عصر (علیه السلام) در زندگی فردی و اجتماعی ما خالی است!

????✨اگر چند سال باران نبارد و خشک سالی مزارع و کشتزارها و دام ما را تهدید کند، حاضریم سر و پا برهنه، به بیابان رویم و با دل شکستگی، نماز بخوانیم و دعا کنیم؟هر چند با اندک احتمالی به آمدن باران. آیا شایسته نیست دوازده قرن غیبت- که خشک سالی معنوی و قحطی دیانت را به دنبال داشته و سعادت دنیا و آخرت ما را تهدید کرده و دین نگه داشتن (یعنی از جهنّم رستن) را هم چون گرفتن آتش در کف دست مشکل ساخته است- ما را برای نماز جهت طلب ظهور و تعجیل فرج، به دشت ها و صحراها بکشاند؟ این کاری بود که بنی اسرائیل کردند و جواب گرفتند. پیر و جوان و زن و بچه به بیابان رفتند و یک پارچه خلاصی خود را طلب کردند و خداوند متعال نیز صد و هفتاد سال از باقی مانده ی عذاب آن ها را بخشید.

✔برگرفته از: کتاب ” آشنایی با امام عصر" نوشته ی دکتر علی هراتیان

???????????? ???? ???? ???? ????????????

⛅ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج⛅

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 12:25:00 ب.ظ ]  



  مدیون شهیدان هستیم.... ...

, یادتان هست همه عین برادر بودند…
تاجر و کارگر انگار برابر بودند…؟

یادتان هست چه شوری همه جا برپا بود…
عجم و ترک و لر و کرد و عرب آنجابود…؟

یادتان هست همه گوش به فرمان بودند…
سینه چاک سخن پیر جماران بودند…؟

یادتان هست که میگفت اگر پُرباریم…
همه را ازنمک ماه محرم داریم…؟

یادتان هست که ازحیله دشمن میگفت…
یادتان هست که ازپیله دشمن میگفت…؟

گفت دلداری دشمن دلتان را نبرد…
مثل طوفان زده ها، حاصلتان را نبرد…!

جنگ، جنگ است فقط رنگ عوض میگردد…
نقشه ها درپی هرجنگ عوض میگردد…!

جنگ آنروز اگر موشکی و سرکش بود…
آتش فتنه امروز پر از ترکش بود…!

جنگ امروز، به دنبال اصول دین است…
این همان زخم قدیمیست، ببین چرکین است…!

چشم واکن اخوی، خوب ببین یارکجاست…
نخل بسیار، ولی میثم تمارکجاست…؟

اَیْنَ عمار کجایید جوانان وطن…؟
اَیْنَ عمار بیایید جوانان وطن…!

مامحال است که از بیعتمان برگردیم…
تاکه مثل پسرفاطمه بی سر گردیم…!

بعداز شام سیه بال، سحر می آید…
یوسف گم شده، دارد زسفر می آید…!

یادتان هست که مدیون شهیدان هستیم…؟
اهل جمهوری اسلامی ایران هستیم…!

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 12:18:00 ب.ظ ]