یک.روز گذشت به همین سادگی.... | ... |
? سحر دوم ?
✍ یک روز… گذشت! به همین سادگی
لحظات مهمانی، بسرعت به پیش می روند…
و من نمیدانم، چند سحر ، فرصت آرام گرفتن در آغوش تو را دارم؟
به خودم که می نگرم؛
حتی لحظه ای از این ضیافت را، چشم انتظاری نتوانم کرد.
اما ؛ کرامت تو که بر من مستولی میشود؛
دلم برای تمام سحرها،برنامه می چیند!
جانِ عالم به فدای یک بوسه ات…خدا
همه ی سال، دلواپسی، مهمان دلم بود؛ نکند از سجاده رمضانت جا بمانم!
و این تویی که باز گداپروری کردی…
و مرا، گوشه ای، در لابلای اشراف ضیافتت، جای دادی…
?و من نشسته ام اینجا؛
درست سر بر زانوان تو…..
و حرارت آغوشت را به هیچ مأمن دیگری، نمی دهم!
اما دلم شور میزند…؛ دلبرم
نکند؛ امراضِ دلم، مرا از تو بگیرند.
نیمه شب را ، به قصد علاج آمده ام…
طبیب تویی؛
نَفْسِ بیمارم را، شفا نداده، رها مکن!
✨دستان خالی ام، پر از تکرار “یا طبیب” شده.
یقین دارم بی اجابت، رهایم نخواهی کرد.
[یکشنبه 1396-03-07] [ 01:57:00 ب.ظ ] |
فرم در حال بارگذاری ...