در همه ی تاریخ آدم هایی مثل ما زیرآبی رفتند. آن پشت و پستوها قایم شدند. جوری که درست معلوم نشود اهل کدام وری هستند!

تا هم از این ور بخورند هم از آن ور. بعد یکدفعه یک بیابان بی آب و علف پیدا شد که معادلات همه را ریخت بهم که جای قایم شدن نداشت.

حالا فک کن مثل” زهیر” هی راه قافله ات را کج کنی و از بیراهه ها بروی تا به کاروان امام حسین علیه السلام برخورد نکنی… بالاخره چی؟

بیابان مگر چقدر جای فرار دارد؟

بالاخره میفرستند دنبالت:

« زهیر! تصمیم ات را بگیر. »

فک کن بروی لای سپاه یزید و توی خیمه ها قایم شوی، صدایت می کنند:

« حر! تصمیم ات را بگیر»

بدتر از همه آن شب که چراغها را خاموش می کنند و در دل تاریکی می گویند:

« این شب و این بیابان، تصمیم ات را بگیر»

عاشورا اگر این «تصمیم ات را بگیر» را نداشت، خیلی خوب بود.

هرچقدر که می خواستند ما گریه می کردیم و به سر و سینه میزدیم. ضجّه و فغان و اندوه. ولی موضوع این است که از همان صبح عاشورا که خورشید در می آید،همه ذرات دور و بر آدم داد می زنند:

« تصمیم ات را بگیر… »

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت