سلام بر بازی دراز... | ... |
داائم خاطرات شما چای را می دهد به دستم ، حتی بامن به پیاده روی می آید..
نیمه شب ها با من به رخت خواب می آید و بامن می خوابد و بیدار می شود..
هر روز نشانه ای تازه از زیر انبوه خاکستری از دیروزهای همیشه زنده جوانه می زند..
و غصه را تلنبار این دل دیوانه می کند.
آری! دلم دیوانه است ، دیوانه می رود تمام دوست داشتن ها را جمع می کند و در صندوقچه ی دلش آن را قفل می زند..
نمی خواهد دست کسی به آن برسد …
این همه حرف زدم ، که فقط بگویم :
آی شهــدا نزدیک روزی هستیم که به دیدارتان به بازی دراز آمدیم ، یک ماه است به هر دری زدم که بیایم که بیایم نشد که نشد..
امسال من و تو ای بازی دراز دو خط موازی شده ایم که انگار به هم نمی رسیم…
[دوشنبه 1397-02-10] [ 10:48:00 ق.ظ ] |
فرم در حال بارگذاری ...