داائم خاطرات شما چای را می دهد به دستم ، حتی بامن به پیاده روی می آید..

نیمه شب ها با من به رخت خواب می آید و بامن می خوابد و بیدار می شود..

هر روز نشانه ای تازه از زیر انبوه خاکستری از دیروزهای همیشه زنده جوانه می زند..

و غصه را تلنبار این دل دیوانه می کند.

آری! دلم دیوانه است ، دیوانه می رود تمام دوست داشتن ها را جمع می کند و در صندوقچه ی دلش آن را قفل می زند..

نمی خواهد دست کسی به آن برسد …

این همه حرف زدم ، که فقط بگویم :

آی شهــدا نزدیک روزی هستیم که به دیدارتان به بازی دراز آمدیم ، یک ماه است به هر دری زدم که بیایم که بیایم نشد که نشد..

امسال من و تو ای بازی دراز دو خط موازی شده ایم که انگار به هم نمی رسیم…

1524888039130959_orig.jpg

موضوعات: خدا شهیدم کن  لینک ثابت