“ده تایی ها “


چَفیه را روی چادر تنظیم کردم
سوزن ته گِرد به دست…
جلوی آینه چادر را به روسری چِفت می کَردم


در آخَر دوربین را برداشتم
تا عکس بگیرم از تمام دلبری هایشان
میان عظیمِ جمعیت

از کوچه که بیرون زدم

خاتون و مادَرهای دیگر
اشک ریزان سیل جمعیت را می نگریستند

همیشه پر حرفی می کردم برایشان
اما امروز…
دلم می خواست حالشان را از دور به تماشا بنشینم

نگاهی به اسم
کوچه انداختم و اشکم چکید…
” ده تایی ها “

تنها اسم برازنده کوچه بود

10 خانه…
10پسر دسته گُل
10مفقودالاثر همزمان
10مادر چشم به راه
10پدر که چشمشان به در سفید شد
و بالاخره 10 تابوت شهید

و اشک باز چکید…
آسمان هم گریه می کرد

خاتون بلند بلند می گُفت:
خوش اومدی مُسافر من
خسته نباشی پهلوون

و مادرهای دیگر فریاد می زدند…


تشییع قبلیشان از یادم نمی رود
10شهید را همزمان آورده بودند شَهر ما
و خاتون و مادرها می خواستند بروند بدرقه…

روز قبل از تشییع
خاتون سراسیمه بلند شد و گفت:
بچه ام داره برمیگرده

و مادر مثل همیشه لب گزید و در آغوشش کشید و گفت :
داداش مفقوده مامانم،عذاب نده خودتو…

خاتون : مگه نشنیدی دُختر 10تان…

و مادر انگار از خواب بیدار شده باشد هی تکرار می کرد
10تایی ها ، ده تایی ها…

یک ماه طول کشید تا به همه ثابت کنند
این 10تن
شهدای کوچه ما هستند
دایی من و رفقایش…

امّا در این یک ماه
من معنی انتظار سی و چندساله خاتون و مادر ها را چشیدم
و چه سَخت است…
بهترین اولادت گُم شُده باشد…

موضوعات: خدا شهیدم کن  لینک ثابت