خورشید آنقدر ضعیف شده بود که با چشم غیر مسلح نیز قابل دیدن بود…
سقوط یک ابرقدرت مثل زمان تواوج بودنش زیباست…
واین تلاقی زردو سرخ که پهنه ی اسمونو شرابی میکنه…
یک ترکیب بی حدومرز……
وزمانی که ابرهای سفید ،خاکستری میشن…
وکوه ها دوباره آخرین اسرار سقوطِ این سلطنت رو درکجاوه ی سنگی خویش مستور میکنند..ً..
شاید کوه ها ضربان های اشفته ی زمین اند …..
وقت دلتنگی اش برای خورشید..‌…
وابرهای خاکستری ،حالا همه ی خونهارا پاک می کنند…
وما ادمها ،این پایییییین ، انگار نه انگار زیباترین ستاره خویش را ازدست داده ایم…
وحالا به لطف این کابلهای مسی، این همه تیر چراغی که فروکرده ایم روی اندام برهنه ی زمین ،
درست مثل طبیبی که بیمارش را طب سوزنی می کند ،میخواهیم قلبِ ایستاده ی زمین را به حرکت واداریم…
ویک به یک،کلیدهارا میزنیم.‌‌…..
وتمام چراغ های شهر روشن می شوند..‌…
خودمان هم خوب میدانیم هیچکدام ازاینها برای زمین، خورشید نمی شوند…
تاریک که می شود ،تلسکوپهارا برمیداریم ، میرویم که میان راه شیری خویش، ستاره ای را ازاعماق سیاه چاله ها بکشیم بیرون و به عقد داماد دلشکسته ی خویش دراوریم…
دامادی که نوعروسش را هرروز میان حجله،وداع می کند…
مضحکانه است که دریک چنین شرایطی به قصد و وام و دردهایی که هرروز زمینم میزنند فکر کنم…
دستم را روی آسفالتی میگذارم که باان دهان زمین را بسته ایم،
داغ می شود دستم…
چقدر آه که درون سینه ی تو حبس شده زمین!!
التیام تو نخواهم شد، ولی به تو افتخار می کنم…
حالا میدانم چرا خدا مرا ازین خاک رنج دیده افرید …
چه قدرخوب است وقتی که میمیرم بخشی ازتو خواهم شد
همان بخشی که هرروز عاشق می شود وهرغروب ،دلشوره میگیرد…
وچه زیباست این دور گردون…
دلم دورکعت نمازشکر می خواهد….

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت