چندیست که سیاهی قلمم با سپیدی برگه ها نمی سازد …

شاید هم برگه های سپید رخی برای نقش زدن نشان نمیدهند …

صدای پای آب … بر روی دریای احساس شنیده نمی شود

دریغ از یک موج …..

راکد شده ام …

رگ خونی در افق پیداست که انگار تمام لطافت … تمام احساس و شاید جمیع عقل را در گوشه ای از

زمان سلاخی کرده اند …

و بیخود نیست که قلم و برگه ها با هم قهرند …

دلهره ای عجیب دارم … حس می کنم این شیار عمیق از روح من نشأت می گیرد …

و طیفی از نور قلم سیاه را رنگین کمان نمی کند ..

کجا هستم ؟؟ و به کدامین ضرب بر تُنبک زمین می کوبم که صدای صور شهیدان را نمی شنوم ؟؟!

وجودم حضوری سبزی را می طلبد که قلم عفو بر تمام سیاهی هایم بکشد و روزنه ای از نور را

مقابلم هویدا کند تا قلمم هیچوقت سیاه نباشد و سینه ی سپید روحم همیشه سپید بماند …

ترنم سبز وجود شهیدان گوارای وجودتان …..

موضوعات: خدا شهیدم کن  لینک ثابت