حَتَّی تَخْرِقَ أَبْصَارُ الْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ ... | ... |
حَتَّی تَخْرِقَ أَبْصَارُ الْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ …
دم صبحی یا کریم بیچاره آمده بود توی راهرو
و هی خودش را می کوبید به شیشه های پاگرد
که برگردد به آسمان …
راه بازی را که آمده بود
از شیشهٔ پنجره تشخیص نمی داد
محکم می خورد به شیشه و می افتاد و
نفس نفس می زد و دوباره می پرید و …
شیشه را نمی دید انگار
فقط آسمان را می دید …
به ذوق آسمانی که جلوی چشمش بود
نفس نفس زنان دوباره پر و بال باز می کرد
اما یک چیزی بین او و آسمان مانع بود …
یک چیزی که نمی فهمید چیست …
یک چیزی که نمی دید چیست …
سرعت می گرفت برای یک آسمان دور
اما خیلی زود می خورد به مانع نامرئی …
توقع نداشت انگار …
پاگرد پر شده بود از پرهای ریخته …
یک بار که محکم به شیشه خورد و افتاد زمین،
سریع گرفتمش …
یاکریم ترسیده بود …
یا کریم آنقدر قلبش تند می زد
که انگار می خواست سینه اش بشکافد …
نازش کردم ، بوسیدمش …
بردمش توی حیاط …
تا دست هایم را باز کردم پر کشید…
قلبم داشت تند تند می زد
آنقدر که سینه ام …
#یاکریم_حکایت_من_بود …
#تلک_الایام
[یکشنبه 1397-10-02] [ 09:16:00 ق.ظ ] |
فرم در حال بارگذاری ...