آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30




 جستجو 



 
  ماجرای شیعه تنوری ...

????ماجرا این است که در زمان امام ششم - صادق آل محمد (ع) - یکی از یاران خراسانی به نام سهل خراسانی خدمت ایشان می رسند و حین گفتگو مکرر از ایشان سوال می کنند که:
 -” آقا چرا قیام نمی فرمایید⁉️ چرا تشکیل حکومت اسلامی نمی دهید⁉️”
حضرت (ع) سعی می کنند که با سکوت و لبخند از کنار این موضوع بگذرند. تا اینکه شیعه خراسانی اصرار می ورزد که : “آقا چرا … ما که هستیم‼️???? …” و کم کم اعتراضش تندتر می شود که : “با این که حق خلافت و رهبری از آن شماست، و با این که ــ فقط در خراسان ــ صد هزار شیعه ی طرفدار و شمشیر زن دارید، چرا نشسته اید و قیام نمی کنید⁉️”

در این گیر و دار، امام صادق (ع) از کنیزشان می خواهد که تنور را روشن کنند و بعد بی مقدمه به این عزیز هموطن! می فرمایند که: ” برو و داخل تنور بنشین‼️"????????
سهل می ترسد و می گوید: “آقای من! مرا به آتش عذاب مکن.. از من بگذر که خدای از تو بگذرد."????
امام دیگر چیزی نگفتند تا اینکه در همین شرایط، هارون مکی که مومنی وارسته و از یاران امام بود وارد شد. امام به او فرمود: ” کفش هایت را کناری بگذار و وارد تنور آتش شو و در آن بنشین‼️”
او بی درنگ داخل تنور داغ شد و در آن نشست. امام پس از مدتی که با آن خراسانی صحبت می فرمود و از اوضاع و احوال خراسان جوری سخن می گفت که گویا از خود سهل هم بیشتر و بهتر بر مسایل خراسان واقف است، به وی فرمود: “برخیز و داخل تنور را نگاه کن‼️????”
سهل برخاست، به تنور نگاه کرد و دید که هارون مکی با آرامش تمام در میان آتش نشسته است.????
آن گاه امام فرمود: در خراسان چند نفر (شیعه)  مثل این مرد دارید⁉️
سهل عرض کرد: سوگند به خدا، حتی یک نفر هم این طور نداریم.????

فرمود: انا لا نخرج فی زمان لا نجد فیه خمسه معاضدین لنا نحن اعلم بالوقت.
یعنی: ما تا وقتی پنج نفر همراه ـ واقعی ـ نداشته باشیم قیام  نمی کنیم… ما به زمان انجام تکلیف آگاه تریم.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

[دوشنبه 1395-06-01] [ 12:27:00 ب.ظ ]  



  .خودنوشت.. ...

???? وارد مسجد شدم و درست در صف اول، آنهم در کنار نوجوان ۱۰-۱۲ ساله‌ای - که با خوشحالی مشغول مرتب کردن جانماز خود بود - نشستم.

ظاهرا جانمازش را از خانه با خود آورده بود.

هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که پیرمرد ۷۰-۸۰ ساله‌ای هم وارد مسجد شد و بعد از آنکه با باقی پیرمردهای حاضر در مسجد سلام و علیکی کرد، آمد و در کنار همان نوجوان که سمت راست من نشسته بود، نشست.

به نظرم از هیئت امنای مسجد بود.

اما به محض نشستن، رو کرد به نوجوان و با لحن تند و زننده‌ای گفت: بچه! برو صف عقب بشین؛ نمازِ ما به هَم میخوره.

پسرک بدون اینکه حرفی بزند اما با چهره‌ای بسیار ناراحت بلند شد و به صف دوم رفت.

رو کردم به پیرمرد و گفتم: حاجی جان! اگر مسائل نماز را رعایت کند، حتی اگر به سن تکلیف هم نرسیده باشد، نمازش درست است و اشکالی ندارد که صف اول بایستد.

جواب داد: اینا بچه هستن؛ آخوند ما گفته نباید صف اول باشن.

و من مجدداً همان حرف خودم را تکرار کردم که: اگر مسائل نماز را رعایت کند، حتی اگر به سن تکلیف هم نرسیده باشد، مشکلی پیش نمی‌آید.

پیرمرد در حالی که سرش را تکان میداد با لحن سردی گفت: باشه حالا.

بلافاصله بعد از اتمام حرف‌های من و او، چهار نوجوان دیگر که سن و سالشان به ۱۳ یا ۱۴ سال نزدیک بود وارد مسجد شدند و دقیقا آمدند سمت چپ من که تا آن لحظه کسی ننشسته بود، نشستند و به من هم که داشتم همینطور به آنها نگاه میکردم، سلام دادند و جوابشان دادم.

ناگهان دیدم که همان پیرمرد دوباره و اما این بار به یکی از آن چهار نوجوان که جثه کوچکتری هم داشت و ریز اندام‌تر از بقیه بود رو کرد و با لحن شدیدی گفت: پسر! اینجا نَشین. برو عقب.

این بار هم برای سومین بار، من که آن وسط نقش طوطی را داشتم که دائم چیزی را تکرار می‌کند، همان حکم شرعی را تکرار کردم که: «اگر مسائل نماز را…»

اما این دفعه دیگر ظاهرا تحمل پیرمرد به سر آمد و با عصبانیتی وصف نشدنی گفت: آخوند ما بهتر می‌فهمه یا تو؟ اصلا ببینم، اگه خودت هم ۱۶ سالت تمام نشده باشه نباید صف اول بشینی.

و اینجا بود که این طوطی خوش‌سخن که بنده باشم، دیگر کلام نکردم و ترجیح دادم سکوت کنم تا پیرمرد به سیره‌ی خودش ادامه دهد؛

اما از شما چه پنهان که در همان لحظه دعا کردم که چنین پیرمردهایی یا هدایت شوند و یا هرچه زودتر و قبل از اینکه موجبات دوری نوجوانان و جوانان را از مسجد فراهم کنند، از روی کره‌ی زمین محو شوند؛ چون با این وضعیت انتظاری نیست که نسل چهارمی‌های انقلاب تمایلی به حضور در مساجد و شرکت در نمازهای جماعت داشته باشند…

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 12:17:00 ب.ظ ]  



  فراموشی یاد خدا...... ...

????????وقتی یوسف به یک زندانی که درشُرُف آزادی بود گفت: مرا در نزد مَلِک یادآور [و بی گناهی مرا بیان کن] خداوند او را عتاب کرد و گفت: ای یوسف! تو خلاص از دیگری جویی و جز از من وکیلی دیگر خواهی؟! به عزّت من که خداوندم که تو را در این زندان روزگاری دراز بدارم.

????????آنگه زمین شکافته شد تا به [لایه ی ] هفتم زمین و رب العزّه او را قوّت بینایی داد و گفت: فرونگر ای یوسف در زیر این زمین ها تا چه بینی؟ یوسف مورچه ای را دید که چیزی در دهن داشت و می خورد. گفت: ای یوسف! من از رزق این موجود کوچک هم غافل نیستم. ای یوسف! من نه آنم که با تو کرامت ها کردم؟! در دل پدر، مهر تو افکندم و ☄[مهر تو را] بر او شیرین کردم و در چاه، عریان بودی، تو را پوشاندم؟ و کاروان را برانگیختم تا تو را بیرون آورند و آن کس که تو را خرید، در دل دوستی تو افکندم؟! ای یوسف! ☄کرامت، همه از من بود، چرا دست به دیگری زدی و استعانت به غیر من کردی؟ یوسف علیه السلام از خداوند عذرخواست و تقاضای عفو نمود.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 12:11:00 ب.ظ ]  



  کرامت امام رضا.ع. ...

????آقا میرزا احمد رضائیان - از دوستان مورد اعتماد مؤلف - نقل کرد: دوستی داشتم که بر اثر تصادف فلج شده بود و مدت دو سال در مشهد به سر می برد.
☄یکی از خدام او را می شناخت که دیر زمانی در مشهد مانده و برای شفا گرفتن به حضرت رضا علیه السلام متوسل شده است و هر شب به حرم مشرف می ????شود؛ شبی در حضور من - که در رفت آمد او با چرخ به حرم مطهر به او کمک می کردم - گفت: چرا برای شفا گرفتن خود اصرار نمی کنی؟ دو جریان برای تشویق ☄ایشان نقل کرد:
1☄- یکی از سر کشیکها به نام حاجی حسین - که شب در آسایشگاه به سر می برد - حضرت رضا علیه السلام را در عالم خواب دید که در کنارشان سگ سفیدی ????بود؛امام علیه السلام به حاجی حسین فرمود: بچه های این سگ در چاه افتاده اند: برو بچه هایش را از چاه نجات بده.
☄حاجی حسین رفت و در صحن را باز کرد و سگ سفیدی را با همان مشخصات در پشت در، دید که زوزه می کشد.
????نزدیک رفت و به سگ اشاره کرد و گفت: برویم.
☄سگ به طرف پائین خیابان به راه افتاد و حاجی حسین را بر سر چاه برد و آنجا نشست. حاجی حسین از بالای چاه صدای زوزه بچه سگهای را شنید و به سگ ????گفت، همینجا باش تا برگردم.
☄ساعت دو بعد از نیمه شب بود در همان نزدیکی زنگ در خانه ای را زد؛ جوانی با لباس خواب، در را باز کرد.
????حاجی حسین جریان سگ را شرح داد؛ بعداً به جوان گفت: ریسمان و فانوس و کیسه گونی بردار و بیاور با هم برویم.
☄جوان آنها را آماده کرده آورد و با هم بر سر آن چاه رفتند.
????جوان داخل چاه شد و بچه سگها را داخل گونی نهاده از چاه بالا آوردند و سگ به عنوان تشکر دمی جنباند. سپس رو به من کرد. گفت: سگ وقتی بچه هایش به ☄چاه می افتند می داند به که باید پناه ببرد تو چرا برای شفا گرفتن خود ناله و تضرع نمی کنی؟

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 12:01:00 ب.ظ ]  



  اندرزی عجیب.... ...

????مخلص در ولایت اهل بیت : جناب آقامیرزا ابوالقاسم عطار تهرانی - سلمه اللّه - نقل نمود از عالم بزرگوار مرحوم حاج شیخ عبدالنبی نوری که از جمله تلامیذ حکیم ☄الهی مرحوم حاج ملاهادی سبزواری بوده است در سال آخر عمر مرحوم حاجی، روزی شخصی در مجلس درس ایشان آمد و خبر داد که در قبرستان، شخصی پیدا ????شده و نصف بدنش در قبر است و نصف دیگر بیرون و دائما نظرش به آسمان است و هرچه بچه ها مزاحمش می شوند به آنها اعتنایی نمی کند.
☄مرحوم حاجی گفتند خودم باید او را ملاقات کنم، چون مرحوم حاجی او را دید بسیار تعجب کرد نزدیکش رفت دید به ایشان هم اعتنایی نمی کند.
????
☄مرحوم حاجی گفتند تو کیستی و چکاره ای من تو را دیوانه نمی بینم از آن طرف رفتارت هم عاقلانه نیست. در جواب ایشان گفت من شخص نادان بی خبری ????هستم، تنها دو چیز را یقین کرده و باور دارم:
☄یکی آنکه: دانسته ام که مرا و این عالم را خالقی است عظیم الشأن که باید در شناختن و بندگی او کوتاهی نکنم.
????دوم آنکه: دانسته ام در این عالم نمی مانم و به عالم دیگر خواهم رفت و نمی دانم وضع من در آن عالم چگونه خواهد بود. جناب حاجی! من از این دو علم بیچاره و ☄پریشانحال شده ام به طوری که مردم مرا دیوانه می پندارند شما که خود را عالم مسلمانان می دانید و این همه علم دارید چرا ذره ای درد ندارید و بی باکید و در فکر ????نیستید؟!
☄این اندرز مانند تیری بود که بر دل مرحوم حاجی نشست، برگشت در حالی که دگرگون شده بود و کمی از عمرش که مانده بود دائما در فکر سفر آخرت و تحصیل ????توشه این راه پرخطر بود تا از دنیا رفت????.(داستانهای شگفت نویسنده : آیت الله دستغیب

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 11:57:00 ق.ظ ]  




 
مداحی های محرم