خرداد 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
      1 2 3 4
5 6 7 8 9 10 11
12 13 14 15 16 17 18
19 20 21 22 23 24 25
26 27 28 29 30 31  




 جستجو 



 
  انقلابی بودن در نگاه رهبر.. ...

?انقلابی بودن⁉️

چنین نسلی لازم داریم ،بایستی ایمان داشته باشد ، سواد داشته باشد ، غیرت داشته باشد ، شجاعت داشته باشد ، خودباوری داشته باشد ، انگیزه کافی برای حرکت داشته باشد ، توان جسمی و فکری حرکت داشته باشد ، هدف را در نظر بگیرد ، چشم را به اهداف دور متوجه بکند و به تعبیر امیرالمومنین ” اَعرالله جُمجُمَتَک ” ؛ زندگی خودش را بگذارد در راه این هدف و با جدّیت حرکت کند ؛ در یک کلمه یعنی یک موجود انقلابی ؛ #معنای انقلابی این است .

⏳95/07/28

?بیانات امام خامنه ای مدظلله تعالی

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

[شنبه 1396-02-23] [ 03:04:00 ب.ظ ]  



  شهدا کجایید... ...

شهدا کجایید….

داداشم منو دید توخیابون.. با یه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام.

خیلی ترسیده بودم.. الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه..??

نزدیک غروب رسید.. وضو گرفت دو رکعت نماز خوند
بعد از نماز گفت بیا اینجا
خیلی ترسیده بودم

گفت آبجی بشین

نشستم
بی مقدمه شروع کرد یه روضه از خانوم حضرت زهرا خوند حسابی گریه کرد منم گریه ام گرفت?
بعد گفت آبجی میدونی بی بی چرا روشو از مولا میپوشوند
از شرم اینکه علی یدفعه دق نکنه
آخه #غیرت الله

میدونی بی بی حتی پشت در هم نزاشت چادر از سرش بیفته!?

میدونی چرا امام حسن زود پیر شد?
بخاطر اینکه تو کوچه بود و نتونست کاری برا ناموسش کنه?

آبجی حالا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی
تو خیابون که راه میری مواظب روسری و چادرت باش
یدفعه ناخداگاه نره عقب و یه تار موت بیفته بیرون
من نمیتونم فردای قیامت جواب خانوم حضرت زهرا رو بدم☹️



سرو پایین انداخت و شروع کرد به گریه کردن.. ?
اومد سرم رو بوسید و گفت آبجی قسمت میدم بعد از من مواظب چادرت باشی

از برخوردش خیلی تعجب کردم.. احساس شرم میکردم
گفتم داداش ان شاءالله سایه ات همیشه بالا سرمه.. پیشونیشو بوسیدم…?

سه روز بعد خبر آوردن داداشت تو عملیات والفجر به شهادت رسیده

بعدا” لباساشو که آوردن دیدم جای تیر مونده رو پیشونی بندش…
سربند یا فاطمه الزهرا.س..




حالا هر وقت تو خیابون یه زن بی چادر رو میبینم… اشکم جاری میشه..
پیش خودم میگم حتما” اینا داداش ندارن که….?

#یا_حسن??

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 03:02:00 ب.ظ ]  



  رضایت امام زمان.عج. ...

?گاهی از من “مذهبی"؛
تنها یک تیپ? مذهبی باقی می ماند؛

?گاهی من? “مذهبی” آنقدر درگیر پست ها و متن هایم در صفحات مجازی ❌می شوم؛
که از خواندن روزانه چند خط قرآن یا کتب روایی?،غافل میشوم؛
.
?و در پایان ?روز،میبینم که حتی یک دهم وقتی که در فضای مجازی? بودیم،در فضای قرآن و حدیث نفس? نکشیدم….

?آنقدر که آنلاین? بودم و اولین نفر پست های دیگران? را تائید کردم؛
به فکر نماز اول❣ وقت نبودم…
.
?آنقدر درگیر جذب حداکثری ?شدم که فراموش کردم “اخلاص” ?و “عبودیت” رمز برکت در ?کارهایمان است…

? آنقدر که به فکر آبروی ?خود،و برانگیختن تشویق? دیگران و تائید کردن هایشان بودم،
به فکر رضایت صاحب زمانمان ?نبودم …

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 03:00:00 ب.ظ ]  



  صرفا جهت تفکر. ...

⚠️صرفا جهت تفکر …

براین فکر? کنیم ⁉️

چقدر به لفظ توکل بر خدا ?متکی هستیم⁉️

تا به حال فکر کردین? که چقدر از الفاظ رو در واقعیت? از صمیم قلب بهش اطمینان داریم⁉️

✍اگر ما همینطور که به زبان? میگیم توکل بر خدا❣ بهش ایمان و اعتقاد قلبی داشته باشیم و در امر ازدواج? هم به این که خداوند متعال? خودش به جهت مستجاب شدن دعاهای ما راغب هست ?ایمان واقعی داشته باشیم هرگز ❌از دعاهایی که برای ازدواج? میکنیم و ‘’به دلیل حکمت و خیری ?که وجود داره ‘’مستجاب نمیشه ?خسته نمیشیم چون ایمان? داریم و پذیرفتیم که خدا با ماست.

شاید هم دعاهای? ما اون خلوص واقعی رو نداره ❌که به درگاه خداوند ❣متعال مستجاب نمیشه و ما به خواسته ای ?که داریم نمیرسیم.

علت مستجاب? نشدن دعاهای ما خیلی عوامل میتونه باشه ?که شاید خیلی از ماها به این عوامل❌ بی توجه ایم…

?گناهان کوچک?
?عدم خواندن نماز اول وقت❌
?عدم ایمان قلبی⚠️
?و ….

این دفعه یکم ?بیشتر دقت کنیم و علت مستجاب ?نشدن خواسته هامون رو از اعمال و افکار خودمون ?شروع کنیم .

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 02:56:00 ب.ظ ]  



  عاشقانه شهدا... ...

:
? عاشقـانه اے به سبـک شهــدا?

#نگهبان_حرم

میخواست بره مأموریت…
گفت:
“راستی زهرا…❤
احتمالاً گوشیم اونجا آنتن نمیده…!”
داد زدم:
“تو واقعاً‌ 15 روز میخوای بری و موبایلتم آنتن نمیده…؟!”
گفت:
“آره…اما خودم باهات تماس میگیرم…
نگران نباش…❤”
دلم شور میزد…
گفتم:
“انگار یه جای کار میلنگه امین…!
جاااان زهرا…?
بگو کجا میخوای بری…؟"‌
گفت:
“اگه من الآن حرفی بزنم…
خب نمیذاری برم که…❤ “
دلم ریخت…
گفتم:
“نکنه میخوای بری سوریه…؟!”
گفت:

“ناراحت نشیا…آره میرم سوریه…”
بی‌هوش شدم…
شاید بیش از نیم ساعت…
امین با آب قند بالا سرم بود…❤
به هوش که اومدم…
تا کلمه سوریه یادم اومد…
دوباره حالم بد شد…
گفتم:"امین…واااقعا،داری میر ی ی ی…؟❤
بدون رضایت من…؟?”
گفت:
“زهرا… بیا و با رضایت از زیر قرآن ردم کن…
حس التماس داشتم…
گفتم:
“امین تو میدونی که من چقدر بهت وابسته‌م…?
تو میدونی که نفسم بنده به نفست…?”
گفت:"آره میدونم…❤”
گفتم:
“پس چرا واسه رفتن اصرار میکنی…؟”
صداش آرومتر شده بود…
.
عاشقت هستم شدیدا دوستت دارم
دلبری هایت بماند بعد فتح سوریه
.
“زهرا جان…❤
ما چطور ادعا کنیم مسلمون و شیعه‌ایم…؟
مگه ما ادعای شیعه‌ بودن نداریم…؟
شیعه که حد و مرز نمی‌شناسه…
اگه ما نریم و اونا بیان اینجا…
کی از مملکتمون دفاع می‌کنه…؟”
دو شب قبل اینکه حرفی از سوریه بزنه…
خوابی دیده بودم که…
نگرانیمو نسبت به مأموریتش دو چندان کرده بود…
خواب دیدم یه صدایی که چهره‌ ش یادم نیست…
یه نامه‌ واسم آورد که توش دقیقاً نوشته شده بود:
“جناب آقای امین کریمی…
فرزند الیاس کریمی…
به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (س) منصوب شده است…”
پایینشم امضا شده بود…

(همسر شهید امین کریمی)

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

 [ 02:55:00 ب.ظ ]