#معرفی_کتاب
…سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی رو به رویم ظاهر شد, جا خوردم, زبانم بند آمد,برای چند لحظه ی کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. آنقدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس به خانه ی خودمان رفتم. زن برادرم خدیجه داشت از چاه آب می کشید. من را که دید دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد.ترسیده بود, گفت: “قدم چی شده ؟چرا رنگت پریده؟”
کتاب دختر شینا
خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده